دانلود رمان دوباره زندگی از شمیم حیدری

دانلود رمان دوباره زندگی از شمیم حیدری
برای اندروید و کامپیوتر
ژانر : عاشقانه،اجتماعی،مذهبی
خلاصه رمان دوباره زندگی
هیراد مردی مغرور و عیاش که تا به حال کسی دست رد به سینهاش نزده.. طی حادثه ای زندگیش زیر و رو میشه و سرنوشت اونو
سر راه دختر پاک و معصومی قرار میده که به شدت باهاش سر جنگ داشته اما حالا و تو شرایط جدید..
دانلود رمان خون بس
دانلود رمان وان یکاد
بخشی از رمان
دستی به چشم هایش میکشد و بار دیگر به مانیتور خیره میشود. انگار که در خوابی شیرین به سر میبرد و هر آن امکان دارد او
را از رویاهاش به قعر جهنم پرتاب کنند.
چقدر غرق شدن در آن رویا را دوست داشت. چقدر دلش میخواست از این روستا و تمام خاطراتش بگریزد.
آستانه تحملش به قدری پایین آمده بود که به هر ریسمانی چنگ می انداخت، شاید که میتوانست خلاصی یابد از هرچه که او را
از آرزوهایش دور می ساخت.
از دوران راهنمایی، علاقه زیادی به رشته پزشکی و یا حتی پرستاری داشت و حالا آرزوهایش در یک قدمی اش بودند و او
ناامیدتر از همیشه، در رویاهایش دست و پا میزد.
از وقتی پدرش، حامی تمام سال های عمرش را از دست داده بود، برای هیچ یک از خواسته هایش نجنگیده بود؛ چرا که ناپدری
اش خیلی خوب به او فهمانده بود که هرچه میخواهد همان میشود و حق هیچ انتخابی ندارد.
اما حالا کمی شرایطش متفاوت بود.پرستاری دانشگاه تهران، رشته ای که مهربانی ذاتی اش او را وادار میکرد در آن شغل،
غرق شود و تمام مشکلاتش را به دست فراموشی بسپارد.
رمان دوباره زندگی شمیم حیدری
سرش را میان دستانش گرفت و پلک هایش را روی هم گذاشت. باید چه میکرد؟
چگونه ناپدری مستبد خود را وادار میکرد که به خواسته هایش تن دهد؟ چگونه می توانست او را وادار به رضایت کند بدون
آنکه برای مادر عزیزش دردسری تازه درست کند؟
آه غلیظی از میان لب هایش خارج میشود. چقدر سخت بود که برای طبیعی ترین حق خود باید زمین و زمان را بهم میدوخت.
نگاهی در آینه به چهره ساده و بی ارایش خود می دوزد. موهاي مشکی پرکلاغی اش را کنار گوش رها میکند و شروع می کند
به بافتن…
چهره اش آنقدر ساده بود که هیچکس او را زیبا خطاب نمیکرد. اما آرامش وجودش، سادگی ذاتی اش و اخلاق خوبی که داشت
همه را وادار میکرد که ناخداگاه به او دل ببندند و بعد از مدتی پیوند دوستی محکمی بین او و اطرافیانش بوجود می آمد.
لحظه ای در افکار شیرینش غرق میشد و لحظه ای تمام شیرینی رویاهایش به مزاجش تلخ می آمد و او را از زندگی اش متنفر
می ساخت.
با یاد حرف های دیروز ناپدری اش، اخمی غلیظ میان ابروهایش می نشیند. اگر در این ماتمکده می ماند باید به خواستگاری
همسایه دیوار به دیوارشان جواب مثبت میداد.
با خودش فکر کرد ” واقعا سهم من از زندگی همین قدره؟ به سختی به سن هجده سالگی برسم و روی تمام آرزوهام خط بطلان
بکشم و آخرشم همسر یکی بشم که سقف آرزوهاش از سقف خونه شونم کوتاه تره؟ “
با این فکر قهقهه ای میزند و افکار مزخرفش را دور می اندازد. باید کاری می کرد. او خواسته هایش فراتر از ازدواجی تاسف
بار و زندگی بی معنا در روستایی بود که تمام آرزوهایش را به گور برده بود.