دانلود رمان ایلیا از قلب پاییز

دانلود رمان ایلیا  از قلب پاییز

دانلود رمان ایلیا از قلب پاییز

 ژانر : عاشقانه،اجتماعی،غمگین،ازدواج اجباری

خلاصه رمان ایلیا

طی یک حادثه ای احمد سلطان ابادی یکی از کارگرهای ساده ی کارخانه ی رنگ سازی به دست یکی دیگر از کارگرها به قتل

میرسد و پسرش ایلیا میخواهد قاتل پدرش رابه سزای عملش برساند.

نفس دختر قاتل احمد می آید که رضایت پسر های احمد رابگیرد..اما با برخورد شدید پسر کوچک تر احمد مواجه میشود و.

دانلود رمان خون بس

دانلود رمان بیوه برادرم

بخشی از رمان

چشمان خسته اش را به در دوخت..بغض گلویش را گرفته بودو نمی گذاشت به راحتی نفس بکشد…

دستی به چشمان ملتهب و خسته اش کشید… چرا کابوس ها رهایش نمی کردند؟ دوست داشت به خوابی ابدی

فرو رود… خوابی که درآن خبری از مشکلات نباشد.. خوابی سراسرآرامش… دستی به موهای آشفته و ریش های

بلندش کشید..و از جا برخواست… تحمل این خانه برایش دشوار شده بود… به جای جای آن که می نگریست

خاطرات قد علم میکردند و مانند خوره تمام وجوداش را می خوردند… آن قدر حواس اش در پی مشکلات

اخیرشان بود که متوجه آمدن برادرش` احسان` نشد…. احسان نگران او بود… دیگر نمی دانست چکار کند تا اورا

از این حال و هوا در بیاورد… دستش را روی شانه ی مردانه ی او گذاشت و به آرامی فشرد…

_چرا تموم نمیکنی این عذاب رو؟ به طرف احسان برگشت و پوزخندی تلخ تر از زهرزد.

. +چطوری تموم کنم؟اصلا چی رو تموم کنم؟ احسان از پوسته ی مهربانی اش خارج شد…دیگر نمی توانست اورا

این گونه ببیند.

فریادکشید:بس کن بس کن. می فهمی؟تحملت برای همه ی ما سخت شده.. دیگه نمیتونیم تحملت کنیم… ایلیا

چشمان اشکی اش را به چشمان سرخ از خشم برادربزرگترش دوخت… چیزی نگفت انگار که لبانش را به هم

دوخته بودند… دست احسان را از روی شانه اش برداشت…

رمان ایلیا قلب پاییز رایگان

+خسته شدید؟من هم خسته شدم… نترس برادر من راحتتون میکنم…. گفت و با شتاب به طرف اتاق اش پرواز

کرد… احسان نیز با نگرانی به دنبال او روان شد… قصد او این نبود که ایلیا را این گونه آشفته کند… دست اش را

بر روی در نیمه باز اتاق او گذاشت و با نگرانی به کارهای او چشم دوخت…اما ایلیا در این دنیا نبود…با جدیت

مشغول جمع کردن وسایلش بود… احسان دیگر نمی توانست لب از لب باز نکند…و فقط با بی تفاوتی نظاره گر

باشد… _داری چیکار میکنی ایلیا؟ جز این سوال چیزی به ذهنش خطور نکرد تا بپرسد…..

ایلیا جدی گفت:نمی بینی؟دارم ترکتون میکنم…. احسان تک خنده ی عصبی زد…

_شوخی خیلی مسخره ای ایلیا… دست از کار کشید و با جدیت به احسان خیره شد..

امتیاز این رمان چند ستاره است ؟

امتیاز کل : 0 / 5. تعداد رای : 0

نظرهای کاربران

اولین نظر را در مورد این آهنگ شما ارسال کنین