دانلود رمان اشک ستاره  | برای اندروید ،آیفون و تبلت ،

دانلود رمان اشک ستاره  | برای اندروید ،آیفون و تبلت ،

دانلود رمان اشک ستاره  | برای اندروید ،آیفون و تبلت ،

توسط:فهیمه رحیمی

سبک رمان: عاشقانه،اجتماعی،اجباری

چکیده ای از رمان اشک ستاره

با این که غروب نزدیک است و تا ساعتی دیگر همسر و فرزندم مثل دو ادم قحظی زده به خانه می ایند و طلب غذا

می کنند،اما دوست دارم به هنگام اماده کردن غذا زندگی ام را برایتان شرح دهم شاید سرگذشت من درس عبرتی

گردد برای ان کسانی که هنوز توانایی های خود را کشف نکرده و خود را بی هنر و بی استعداد قلمداد می کنند

مطالب پیشنهادی:

رمان تریاق

رمان اسموتی با طعم مرگ

بخشی از رمان

با این که اهل همین سرزمین و خاکم و از کره ای دیگر نیامدم اما خوب می دانم که میان من و مردم فاصله ای است

که موجب می شود حرف هم را نفهمیم و از هم فرار کنیم.من زن یک هنرمند هستم که دارد کتاب می نویسد که

مشهور افاق شود.روزی که اقامون اومد به ده تا گوسفندی پروار برای قربانی انتخاب کند مرا هم پسندیدند و در یک

جا دو معامله کرد.البته با این فرق که گوسفند را اول بار با خود به شهر اورد و مرا نشان کرد تا بعد برای خریدم

بیاید.اقامون از پدر خدابیامرزم گوسفندی از نژاد مرینوس می خواست و بیچاره بابام که چیزی نمی دانست مرا راهی

اغل کرد تا از بین گوسفندها یکی را که پروار تر است غالب مرد شهری کنم و در انجا بود که اقامون ضمن بازرسی

شکم و پشم و دنبه گوسفندها رو به من کرد و پرسید:چندسال داری؟ومن هم به گمان این که سن گوسفندان را می

پرسد گفتم:سه سال و دو ماه

اقامون با صدای بلند خندید و گفت :اقامون با صدای بلند خندید و گفت منظورم سن خودته.و من که از خجالت گر

گرفته بودم گفتم:نوزده سالمه اما نه هیجده سالو هشت ماهمه.این بار هم اقامون با صدای بلندی خندید و گفت:

تک فرزندی؟

دانلود فایل رمان اشک ستاره فهیمه رحیمی

معنی حرفش را نفهمیدم و باز هم گمان کردم که دارد در مورد گوسفندها سوال می کند این بود که گفتم

بره ها تا به دنیا بیایند بابام می فروشدشان.اقامون که از دستم عصبانی شده بود گفت:کی در مورد گوسفندها سوال

می کنه؟منظورم خودتی.ایا تو تنها اوالد باباتی؟بار دیگر گر گرفتم و گفتم اره چندتا جلوتر از من توی شکم مادرم

خفه شدند و مردند.اقامون یکی از گوسفندها رو از بقیه جدا کرد و همین طور که خودش و گوسفند به طرف اغل می

رفتند پرسید:حاضری بیای تو شهر زندگی کنی؟حرف او باعث شد تا بناگوشم سرخ بشه و نتونم جواب بدم.اقامون

که فهمید بد سوالی کرده چند بار سر تکان داد و گفت:باشه،باشه،ناراحت نشو!از بابات سوال می کنم.فقط به من بگو

اسمت چیه؟منم با هزار زحمت اب دهانم را قورت دادم و به زور تونستم بگم ستاره.اقامون جلوی در اغل کمی

وایساد و بعد زل زد توی صورتم و گفت:چه اسم قشنگی داری!من بر می گردم شهر اما زود بر می گردم تا تورو که

ستاره زندگی منی با خود ببرم.حرف اقامون باعث شد که فکر کنم یه تیکه ابرم و دارم تو اسمون راه می رم.انقدر

دست و پامو گم کرده بودم که همون جا خشکم زد و نتونستم قدم از قدم بر دارم و فقط دیدم که اقامون داشت به

زور گوسفند رو به دنبال خودش می کشید و به طرف اتاقمون پیش می رفت .اون پول گوسفند رو پرداخت کرده بود

و مقداری هم بابت من داده بود تا خیال بابام را راحت کنه که بر می گرده.وقتی که اون راهی شهر شد من هم شهره

ی ده شدم و همه با حسرت نگاهم می کردند

 

امتیاز این رمان چند ستاره است ؟

امتیاز کل : 5 / 5. تعداد رای : 1

نظرهای کاربران