دانلود رمان به سادگی مجنون از اسما چنگایی

دانلود رمان به سادگی مجنون  از اسما چنگایی

دانلود رمان به سادگی مجنون از اسما چنگایی

ژانر : عاشقانه،معمایی

خلاصه رمان به سادگی مجنون

داستان تیام، دختری ساده و روستایی که عاشق پسر همسایشون می شه

عشقی ممنوعه که خانواده ها بخاطر اختلافات گذشته ی بین شون

اونو سرکوب می کنن و درست زمانی که تیام، عشقش رو به دست میاره

یه قتل همه چیز رو بهم میریزه و خون‌ بس می شه…

رمان پیبشنهادی:

دانلود رمان خون بس

دانلود رمان حسابدار زیبا

بخشی از رمان

چله ها را با قیچی برید.عمیق نفس کشید و کش و قوسی به تن خسته اش داد.صدای مهره های کمرش

لبش را به خنده باز کرد.دیدن نتیجه ی دلخواه بعد از کار و تلاش بسیار لذت عجیبی داشت.

دستی روی قالی تمام شده کشید و زیر لب گفت: بنازم این هنر دستو!

زیرلب صلوات فرستاد و سمت قالی فوت کرد.کم نبود.با این سن کم قالی می بافت.آن هم چه قالی

هایی.خوش رنگ و نرم.آنقدر که کبری خانوم همسایه ی روبه رویی بر هنر دستانش قسم میخورد.

از جا برخواست.سرتاسر اتاق ساده اش را از نظر گذراند.برای قالی بافت خودش برنامه میریخت.

اتاق کوچکی داشت.دور تا دورش پشتی های لاکی رنگ با قالی قدیمی همرنگش ست شده بوده.دار

قالیبافی گوشه ای از اتاق را گرفته بود و رخت خواب و متکاهایش هم تا خورده گوشه ی دیگر بودند.

جلو رفت و از پنجره بیرون را نگاه کرد.در روستا هیاهوی عجیبی برپا شده بود.عروسی زینب

بود.دختر حاج مهدی.همیشه عروسی ها را دوست داشت.برای دخترانی مثل او لذت بخش بود!لباس های

رنگ رنگی تن میکردند و از اول تا آخر مهمانی در دسته ی رقص بودند.دهانش با فکر غذای عروسی

آب افتاد.بوی خوش چلوگوشت را از حالا حس میکرد.دستی روی شکمش گذاشت.صدایش بلند شده بود!

مادرش را دید که با سبد حصیری به حیاط میرود و برای مرغ و خروس ها دانه می پاشد.می دانست باید

سراغ درست کردن نان برود.این کار به او واگذار شده بود.به قول مادرش نان پزی در آن روستا جزیی

واجب برای پسند دختر بود!

رمان به سادگی مجنون اسما چنگایی

صدای گریه ی هیرو باعث شد چشم از حیاط بگیرد و خودش را به هال برساند.محمد درحالی که

عروسک چوبی را به دست گرفته بودبه حیاط دویید.هیرو روی زمین نشسته و گریه میکرد.

پر غیض صدایش زد: محمد.باز اشک این بچه رو دراوردی؟

هیرو را بغل گرفت و در هال چرخاند.پیشانی اش را بوسید و عطرش را بو کشید.عاشق عطر بچه

بود.عطر خاصی داشت.انگار که از عطر خدا روی تنش جا مانده بود.

مادرش هول زده وارد خانه شد: محمد چش شد؟

همانطور که هیرو را تکان میداد غر زد: هزاربار بهت گفتم انقد لوسش نکن.عروسک این بچه رو

برداشته، فرار میکنه.

.

امتیاز این رمان چند ستاره است ؟

امتیاز کل : 0 / 5. تعداد رای : 0

نظرهای کاربران

اولین نظر را در مورد این آهنگ شما ارسال کنین