با تقه ای که به در خورد، سرش را بالا گرفت و جواب داد:
بله؟
صدایی از پشت در گفت: -منم. بیا داخل راوون. در باز و راوون داخل شد؛ به او نگریست.
چیزی شده؟!
راوون جواب داد:
-آرہ؛ کارت دارن. چیکار؟! | خودت برو.
بلند شد و بعد از تکان دادن سری، به سمت در رفت و خارج شد.
داخل محوطهی درحال ساختی اردوگاه شد و به سمت کلبه رفت. دری زد و داخل شد.
-سلام، با من کاری داشتین رئیس؟ سرش را از لای لاشه ی حیوان بلند کرد و جواب داد:
آره! بلند شد و همان طور که به سمت میزش می رفت و خون های دور دهانش را
پاک می کرد، گفت: تعارفت نمیکنم بشینی؛ چون باید کاری انجام بدی.
چه کاری؟ پشت میزش نشست و پاسخ داد: باید به مخفیگاه بری و اجساد رو جمع کنی.
چرا؟ چون من میگم. اینجا قراره به به محل تفریحی تبدیل بشه، نه به قتلگاه.
چشم، الان میرم و جمعشون میکنم. -خوبه! از کلبه خارج شد و به جنگل رفت.
مقابل درخت ایستاد؛ ضربه ای به وسط درخت زد که صدایی داد و از هم باز و تبدیل به یه سوراخ شد.
سوراخی بزرگ و تونل مانند؛ داخل شد و با چشمان تیزبینش، بدنهای اجساد خونین
را در آن تاریکی يافت. دو تا از اجساد را برداشت. باید بدن ها را تکه تکه می کرد
تا نابود کردنشان راحت تر باشد؛ بنابراین آنها را به کلبه ی خودش برد.
اجساد را روی زمین انداخت و به سمت خنجر مخصوص روی میز رفت.
بعد از انجام کارش، تکه های بدن را داخل پلاستیکی ریخت و به سمت دریاچه به راه افتاد.
پلاستیک را داخل دریاچه انداخت و برگشت.