دانلود رمان حاکم شامگاه از مهدیه داودی

دانلود رمان حاکم شامگاه از مهدیه داودی
ژانر : عاشقانه،تخیلی
خلاصه رمان حاکم شامگاه
به عقب نگاه میکنم و به گذشته لبخند میزنم، با تمام بدیهایش اما کفه خوبیها گویا سنگینتر است
تو نیز در سمت خوبیها نشستهای و لبخند میزنی، درست جوری که من را به آینده امیدوار میکند.
امیدی واهی که هیچ در پی ندارد جز جنگیدنهای من برای تو، یا اینگونه بگویم جنگیدن ما برای یکدیگر.
شما تا زمانی که نفهمید چه چیزی در سایههای شب پنهان است، نمیتوانید شب بیدار بمانید.
دانلود رمان بیوه برادرم
دانلود رمان خون بس
بخشی از رمان
«کیان»
نگاهم را از آیینه به ماشین پشت سری دوختم، بچهها به دنبالم میآمدند. هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود و نمیتوانستیم
بیخیال این تکه آهنها به دل شب بزنیم. عصبی پوفی کشیدم و نگاهم را به ماشین حمل اجساد دوختم.
مطمئن بودم کاسهای زیر نیم کاسه بود اما نمیتوانستم وارد عمل شوم، باید قبل از هر چیزی از همه چیز مطمئن میشدم
. نگاهم را به سه ماشینی که افرادم در آنها بودند دوختم و کمی سرعتم را بالا بردم. در پایگاه بودیم که تعدادی
از افراد حرکات مشکوک خونآشامهای سیاه را گزارش داده بودند. هر روز به تعداد این عوضیها افزوده میشد،
اما ما باز هم نیروی کافی برای مقابله با آنها را نداشتیم. چند ساعتی از آخرین باری که بر بدنم خون رسانده بودم
میگذشت و آرام- آرام چشمانم سرخ میشد، عصبی شدن از دست این موجودات هم دست کمی نداشت.
با پیچیدن ماشین به سمت یک جاده فرعی فوراً سرعتم را پایین آوردم، مطمئن بودم هیچ سرد خانه یا بیمارستانی
در این اطراف نبود پس، حدث و گمانهایم همگی درست بود. با بر صدا در آمدن تلفن همراهم آیکون سبز رنگ را کشیدم و تماس را بر روی اسپیکر گذاشتم:
– چیشده سیامک؟
صدای جدی سیامک در گوشم پیچید:
رمان حاکم شامگاه مهدیه داودی رایگان
– رئیس ما میریم دنبال ماشین، بچههای دیگه از دو تا خیابون بعدی میان که در صورت نیاز راهش رو ببندن.
حرفش را تأیید کردم و به دنبال ماشینی که سیامک راننده آن بود در کوچه پیچیدم. معلوم بود آنها رابطی با انسانها داشتند
که در روز آن، ها را جابهجا میکرد، در غیر اینصورت توانایی خروج از مخفیگاهشان را نداشتند. پایم را بر روی پدال گاز
فشردم و از کنار سیامک رد شدم. گویا متوجه شده بود که به دنبالشان هستیم، سرعتش را بالا برده بود و با تمام توانش
سعی در فرار داشت. اخم لحظهای از چهرهام جدا نمیشد و دستانم را محکم بر دور فرمان پیچیده بودم. منتظر پیچیدن
ماشینهای باقی افراد در راهش بودم اما خبری از هیچ یک از آنها نبود. این تعقیب و گریز، باید همینجا خاتمه مییافت.
نگاهم را به بیرون دوختم و چشم ریز کردم، آسمان هنوز هم تیره نبود و کاملاً قابل مشاهده بود. اما چه میشد کرد
که نباید در روز خودمان را نشان میدادم و این تنها یکی از صدها قانون من بود؟ دست مشت شدهام را بر روی فرمان کوبیدم،
نمیتوانستم اینگونه و از پشت سر او را گیر بیاندازم و ماشین را به کنارش رساندم و نگاهم را ب