دانلود رمان اندوه ماهی

دانلود رمان اندوه ماهی
برای اندروید ،آیفون و تبلت
توسط:تکین حمزه لو
سبک رمان: عاشقانه
چکیده ای از رمان اندوه ماهی
قصه ی عاشقی دو دلداده که بر سر مسائل مالی خانواده ی پسر به بن بست می رسد.
شایان و ماهی که پس از سال ها مخالفت خانواده ی شایان و با وساطت بزرگان فامیل زندگی مشترک خود را آغاز کرده اند
در همان سال های ابتدایی زندگی شان به مشکل برمی خورند.
قبل از سرگیری ازدواج این دو عاشق، پدر شایان برای جلوگیری از ورشکستگی خود نقشه ی ازدواج پسرش با دختر شریکش را می کشد؛
نقشه ای که به خاطر علاقه و پیگیری شدید شایان و ماهی ناکام می ماند. حالا او که به بیماری سرطان مبتلا شده،
با وجود آگاهی از مشکلات پسر و عروسش در بارداری، دیدن نوه اش را بهانه می کند و از این طریق زندگی این دو جوان را به چالش می کشد
مطالب پیشنهادی:
دانلود رمان شوماخر
دانلود رمان اجبار هوس
بخشی از رمان
دور میز صبحانه نشسته بودیم ولی هیچکدام دستمان به خوردن نمی رفت. مامان بیخودی لیوان و پیش دستیها را جا به جا می کرد و
صدای خوردن ظروف اعصابم را کش می آورد. پنجره ها از بخار کتری روی گاز عرق کرده بودند و خیلی معلوم نبود هوا ابری اسـت یا آلوده؟
صدای دینگ توستر آمد و مامان از جا پرید. می دیدمش که
عصبی سعی می کرد دستانش را به کاری مشغول کند، برعکس بابا که زل زده بود به استکان چای کمرنگ مقابلش و مدام قاشق چایی را
درون استکان می چرخاند و توجهی به اطراف نداشت. دخی هم چای پررنگی برای خودش ریخته بود و با چند کشمش ور می رفت.
بعد از مدتی سکوت، چشمهای درشتش را روی صورتهای ما سه نفر چرخاند و با صدای خش دار مخصـوص اول صبحش گفت:
حالا نمیشه من و ماهی نیاییم؟ روی صحبتش با بابا بود ولی مامان ابرو بالا انداخت: وا؟ دیگه چی؟
دخی اخم کرد و موهایش را از صورتش کنار زد: دیگه سلامتی! مامان لزومی نداره ماهی از همون ب بسـم الله اونجا باشـه.
همون ختمش میاد دیگه… بعدشم شماها که چند ساله با هم رفت و اومدی نداشتین ، حالا چطور شده می خواین زیر جنازه رو بگیرین
دانلود رایگان رمان اندوه ماهی تکین حمزه لو
و تو صف اول داد بزنید به شرف و عزت لا اله الا الله ؟ بابا اخم کرد و سرانجام قاشق چایی را از استکانش درآورد و روی میز گذاشـت:
دیگه کینه شتری که نداریم با هم… دلیل این قطع رابطه خود رضاخان بود که حالا دیگه نیست. تا روشنایی صبح پخش شود روی
درختهای چنار و تبریزی چشم برهم نزدم. خوابم نمیبرد، تمام لحظاتی که با رضاخان دا شتم مثل یک فیلم سینمایی کهنه و ترسناک
جلوی چشمم می آمد. آن نگاه سرد و بی رحمش، آن پوزخند بدتر از صد فحش و ناسزایش، آن کلماتی که مثل شاخه گل سرخ پر از تیغ بودند
و جایشان چنان می سوخت که انگار هیچ وقت قرار نیست خوب شود. تا دخی چشم باز کرد و نگاهم را دید خندید:
پس چرا مثل جغد زل زدی به دیوار؟ به زور گفتم: رضاخان مرده. انتظار داشتم مثل من ماتش ببرد و حالش خراب شـود
ولی خونسرد کش و قوم رفت و دستانش را در هوا کشید و با
رمان قبلیرمان بعدی